پرهام پرهام ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

پرهام همه زندگی مامان و بابا

بیمارستان و عمل دست پرهام

سلام پرهام عزیزم بازم با تاخیر اومدم شرمنده فکرم خیلی مشغول بود و ذهنم درگیر تر از اون بود که بیام و همه خاطرات عمل دستت رو به خاطر بیارم و بنویسم ولی امروز صبح خداروشکر دیدم که دیگه همه بخیه ها هم جذب شدن و نخهاش هم افتاده و خداروشکر دستت خوب شده و الان دیگه فقط جای عمل رو دست کوچولو خوشگلت مونده که اونم زوده زود از بین می ره حالا که خیالم راحت شده از لحظه اول برات می نویسم   روز یک شنبه 2/7/91 صبح به همراه بابا بعد از خداحافظی از مامانی و بابائی و عزیزم و بابا رضا راهی بیمارستان شدیم وقتی رفتیم پذیرش گفتن که جا ندارن و اتاق خصوصی رو هم که اصلاً حرفشو نزن زنگ زدیم خاله سامی اومد و قرار شد تا ساعت 11 صبر کینیم که برامون اتاق خالی ...
17 مهر 1391

دوره خاطرات و شیرین زبونیهای آقا پرهام

خوب حالا یه کم از حرفها ت بگم راستش خیلی زیاده من یکی دوتاشو می گم تو می گی من قهریم ( قهرم ) یا شفشام ( با کفشهام ) شفش آبی ( کفش قرمزهات ) دوشت ندایم ( دوست ندارم ) حالا چرا خدا می دونه به من میگی مامان شیبا به بابا میگی با حمید دیگه همه چیو می گی و خیلی خیلی خوب حرف می زن راس ساعت 6:30 صبح بیدار م یشی میگی مامان پاشو صپه بازی شب ساعت 9 می گی تادیکه لالا شبه همش می گی باید بیای تو اتاق با من بازی کنی  از لحظه ای که من میام خونه یه لحظه حاضر نیستی ازم جدا شی وای به روزی که بخوام برم حمام یا حتی دستشویی اینقدر گریه می کنی شبا دوست داری با من و بابا با هم بازی کنی سی دی عمو پورنگ رو برای بار هزارم می ذاری و میگی بابا بدو سی دی خل...
17 مهر 1391

بهبودی کامل آقا پرهام

خوب عزیزم روز شنبه هم با بابا و عزیزم رفتی بیمارستان با خاله سامی رفته بودی پیش دکتر و همه چی خوب بوده و دستت رو هم دکتر باز کرده بود و یه کوچولو پانسمان کرده بود که گفته بود دو روز دیگه خودتون بازش کنید این عکس روز بعد از ترخیص که از خونه مامانی داریم می ریم خونه عزیزم اینجا خونه عزیزمه داری بازی م یکنی اینجا هم با باباو دوستهاش رفته بودی کردان دست تو دیگه خوب شده بخیه هاش مونده که بستیم خدانکرده آلوده نشه این خانم کوچولو دختر دوست باباس اسمش دینا اینم دوتا دوست و همکار بابا هستن این خونه مامانیه دیگه خداروکر همه چی تموم شده اینم دیشب خونه خودمونه داری منو می ترسونی دیگه دستتو کاکلاً باز کردیم و خوب ش...
17 مهر 1391

روز بعد از عمل

ساعت 2 شب بیدار شدی و اصرار به بازی داشتی و به هیچ عنوان خوابت نمی برد با هم بازی کردیو سی دی دیدم تا ساعت 6که دوتایی خوابمون برد و ساعت 7 بیدار شدیم خداروشکر همه چی خوب بود خیلی خیلی بهتر از اونی که من فکرشو می کردم صبح خاله ندا اومد پیشمون بعد رفت سرکار بعد خاله سامی اومد و پیشمون بود و بعد هم ساعت 9 بابا اومد و یکم پیش تو موند تا من کمی استراحت کنم خیلی خسته بودم و فشار عصبی رو خیلی خیلی زیاد بود خلاصه تا ظهر بتبا پیشمون بود و با هم بازی کردیم و تو عزیزم هم با اینکه دوتا دستات هم بسته بود هیچ مشکلی نبود ساعت 1 رزیدنت دکتر پنجوی اومد و گفت که مرخصی من خیلی خوشحال شدم ولی نیم ساعت بعد اومد گفت که استاد گفته انشب هم بمونه وای نمی دونی من چه ...
17 مهر 1391

روز عمل

روز دوشنبه 3/7/91 روز عمل بود و بدترین روز زندگی من گفته بودن از ساعت 2 شب هیچی بهت ندم که بخوری  تو عزیزم ساعت 5:30 صبح بیدار شدی و تا ساعت 7 یه کم بهت شیر دادم ساعت 6:30 خاله ندا هم اومد پیشمون از ساعت 7 شروع کردی که آب و شیر می خوام تا ساعت 8:30 اینقدر گریه کردی که دیگه ساعت 8:30 از بیحالی خوابت برد فقط خدا می دونه که من چی کشیدم و چقدر بهم سخت گذشت همش می گفتم این چه کاری بود که من کردم و خیلی خیلی عذاب کشیدم خاله تا ساعت 9پیشمون بود و بعد از اومدن بابا رفت سرکار بابا اومد پیشمون و مامانی و بابائی و عزیزم هم پائین تو حیاط نشسته بودن ساعت 10 بیدار شدی و باز درخواست آب و شیر داشتی می گفتی مامان قوق قول یه ذره آب شیر خودت می خواستی پاش...
17 مهر 1391
1